داستان کوتاه فارسی شکر است نوشته ی محمدعلی جمالزاده می باشد که با نثری طنزآلود به انتقاد از آن کسان می پردازد که به کلمات و ساختمان زبان فارسی بی اعتنایی و بی توجهی می کنند و در واقع در خطاب به کسانی است که پارسی را پاس نمی دارند. نثر داستانی جمالزاده در تمام داستانها و آثارش ساده و روان و به دور از تعقید و تکلف می باشد. از دیگر ویژگی های نثر جمالزاده، به کارگیری ترکیبات و اصطلاحات و تکیه کلامهای عامیانه و کوچه بازاری می باشد. جمالزاده را پیشوای نوول نویسی فارسی لقب داده اند ازیرا نخستین نویسنده ای بود که تکنیک داستان نویسی غربی را آگاهانه در آثارش به کار گرفت. او همچنین با وارد کردن روح ایرانی در آثارش و هنر کهن داستانسرایی ایرانی در کنار تکنیک های غربی، توانست آثاری برتر در این زمینه ارائه دهد. جمالزاده در داستان فارسی شکر است به دفاع از زبان شیرین فارسی برخاسته است.

 

5975Farsi shekar ast

 

بخشی از داستان فارسی شکر است:
...به شنيدن اين کلمات منديل جناب شيخ مانند لکه ابري آهسته به حرکت آمد و از لاي آن يک جفت چشمي نمودار گرديد که نگاه ضعيفي به کلاه نمدي انداخته و از منفذ صوتي که بايستي در زير آن چشم‌ها باشد و درست ديده نمي‌شد با قرائت و طمأنينه‌ي تمام کلمات ذيل آهسته و شمرده مسموع سمع حضار گرديد: «مؤمن! عنان نفس عاصي قاصر را به دست قهر و غضب مده که الکاظمين الغيظ و العافين عن الناس...»

کلاه نمدي از شنيدن اين سخنان هاج و واج مانده و چون از فرمايشات جناب آقا شيخ تنها کلمه‌ي کاظمي دستگيرش شده بود گفت: «نه جناب اسم نوکرتان کاظم نيست رمضان است. مقصودم اين بود که کاش اقلا مي‌فهميديم براي چه ما را اينجا زنده به گور کرده‌اند.»

اين دفعه هم باز با همان متانت و قرائت تام و تمام از آن ناحيه‌ي قدس اين کلمات صادر شد: «جزاکم الله مؤمن! منظور شما مفهوم ذهن اين داعي گرديد. الصبر مفتاح الفرج. ارجو که عما قريب وجه حبس به وضوح پيوندد و البته الف البته باي نحو کان چه عاجلا و چه آجلا به مسامع ما خواهد رسيد. علي‌العجاله در حين انتظار احسن شقوق و انفع امور اشتغال به ذکر خالق است که علي کل حال نعم الاشتغال است».

رمضان مادر مرده که از فارسي شيرين جناب شيخ يک کلمه سرش نشد مثل آن بود که گمان کرده باشد که آقا شيخ با اجنه و از ما بهتران حرف مي‌زند يا مشغول ذکر اوراد و عزايم است آثار هول و وحشت در وجناتش ظاهر شد و زير لب بسم‌اللهي گفت و يواشکي بناي عقب کشيدن را گذاشت. ولي جناب شيخ که آرواره‌ي مبارکشان معلوم مي‌شد گرم شده است بدون آن که شخص مخصوصي را طرف خطاب قرار دهند چشم‌ها را به يک گله ديوار دوخته و با همان قرائت معهود پي خيالات خود را گرفته و مي‌فرمودند: «لعل که علت توقيف لمصلحة يا اصلا لا عن قصد به عمل آمده و لاجل ذلک رجاي واثق هست که لولاالبداء عما قريب انتهاء پذيرد و لعل هم که احقر را کان لم يکن پنداشته و بلارعاية‌المرتبه والمقام باسوء احوال معرض تهلکه و دمار تدريجي قرار دهند و بناء علي هذا بر ماست که باي نحو کان مع الواسطه او بلاواسطة‌الغير کتبا و شفاها علنا او خفاء از مقامات عاليه استمداد نموده و بلاشک به مصداق مَن جَد وَجَدَ به حصول مسئول موفق و مقضي‌المرام مستخلص شده و برائت مابين الاماثل ولاقران کالشمس في وسط النهار مبرهن و مشهود خواهد گرديد...»

رمضان طفلک يکباره دلش را باخته و از آن سر محبس خود را پس پس به اين سر کشانده و مثل غشي‌ها نگاه‌هاي ترسناکي به آقا شيخ انداخته و زيرلبکي هي لعنت بر شيطان مي‌کرد و يک چيز شبيه به آية‌الکرسي هم به عقيده‌ي خود خوانده و دور سرش فوت مي‌کرد و معلوم بود که خيالش برداشته و تاريکي هم ممد شده دارد زهره‌اش از هول و هراس آب مي‌شود. خيلي دلم برايش سوخت. جناب شيخ هم که ديگر مثل اينکه مسهل به زبانش بسته باشند و با به قول خود آخوندها سلس‌القول گرفته باشد دست‌بردار نبود و دست‌هاي مبارک را که تا مرفق از آستين بيرون افتاده و از حيث پرمويي دور از جناب شما با پاچه‌ي گوسفند بي‌شباهت نبود از زانو برگرفته و عبا را عقب زده و با اشارات و حرکاتي غريب و عجيب بدون آن که نگاه تند و آتشين خود را از آن يک گله ديوار بي‌گناه بردارد گاهي با توپ و تشر هرچه تمام‌تر مأمور تذکره را غايبانه طرف خطاب و عتاب قرار داده و مثل اينکه بخواهد برايش سرپاکتي بنويسد پشت سر هم القاب و عناويني از قبيل «علقه مضغه»، «مجهول الهويه»، «فاسد العقيده»، «شارب الخمر»، «تارک الصلوة»، «ملعون الوالدين» و «ولدالزنا» و غيره و غيره (که هرکدامش براي مباح نمودن جان و مال و حرام نمودن زن به خانه‌ي هر مسلماني کافي و از صدش يکي در يادم نمانده) نثار مي‌کرد و زماني با طمأنينه و وقار و دلسوختگي و تحسر به شرح «بي مبالاتي نسبت به اهل علم و خدام شريعت مطهره» و «توهين و تحقيري که به مرات و به کرات في کل ساعة» بر آن‌ها وارد مي‌آيد و «نتايج سوء دنيوي و اخروي» آن پرداخته و رفته رفته چنان بيانات و فرمايشات موعظه‌آميز ايشان درهم و برهم و غامض مي‌شد که رمضان که سهل است جد رمضان هم محال بود بتواند يک کلمه‌ي آن را بفهمد و خود چاکرتان هم که آن همه قمپز عربي‌داني مي‌کرد و چندين سال از عمر عزيز زيد و عمرو را به جان يکديگر انداخته و به اسم تحصيل از صبح تا شام به اسامي مختلف مصدر ضرب و دعوي و افعال مذمومه‌ي ديگر گرديده و وجود صحيح و سالم را به قول بي‌اصل و اجوف اين و آن و وعده و وعيد اشخاص ناقص‌العقل متصل به اين باب و آن باب دوانده و کسر شأن خود را فراهم آورده و حرف‌هاي خفيف شنيده و قسمتي از جواني خود را به ليت و لعل و لا و نعم صرف جر و بحث و تحصيل معلوم و مجهول نموده بود، به هيچ نحو از معاني بيانات جناب شيخ چيزي دستگيرم نمي‌شد...

در تمام اين مدت آقاي فرنگي‌مآب در بالاي همان طاقچه نشسته و با اخم و تخم تمام توي نخ خواندن رومان شيرين خود بود و ابدا اعتنايي به اطرافي‌هاي خويش نداشت و فقط گاهي لب و لوچه‌اي تکانده و تُک يکي از دو سبيلش را که چون دو عقرب جراره بر کنار لانه‌ي دهان قرار گرفته بود به زير دندان گرفته و مشغول جويدن مي‌شد و گاهي هم ساعتش را درآورده نگاهي مي‌کرد و مثل اين بود که مي‌خواهد ببيند ساعت شير و قهوه رسيده است يا نه.

رمضان فلک زده که دلش پر و محتاج به درد دل و از شيخ خيري نديده بود چاره را منحصر به فرد ديده و دل به دريا زده مثل طفل گرسنه‌اي که براي طلب نان به نامادري نزديک شود به طرف فرنگي‌مآب رفته و با صدايي نرم و لرزان سلامي کرده و گفت: «آقا شما را به خدا ببخشيد! ما يخه چرکين‌ها چيزي سرمان نمي‌شود، آقا شيخ هم که معلوم است جني و غشي است و اصلا زبان ما هم سرش نمي‌شود عرب است. شما را به خدا آيا مي‌توانيد به من بفرماييد براي چه ما را تو اين زندان مرگ انداخته‌اند؟»

 برای خرید کتاب فارسی شکر است اینجا کلیک نمایید