صحرای محشر عنوان اثری داستانی در هشت پرده، روایتی خیالی از صحرای محشر به قلم محمدعلی جمالزاده می باشد. به مانند دیگر داستان ها و نوشتارهای جمالزاده، ویژگی نخستین و آشکار نثر جمالزاده، سادگی و روانی و دوری از تعقید و تکلف می باشد. جمالزاده با پیروی از این اصل در تمام آثارش و تکیه بر اصطلاحات و مثلهای رایج، خواننده را خسته نمی کند و این ویژگی همیشگی آثار جمالزاده می باشد.
نمونه ای از نثر صحرای محشر:
از زور تعجب دهانم باز مانده بود و قادر نبودم یک کلمه حرف بزنم. گفت مگر لال شده ای؟ گفتم نه لال شده ام و نه کر، ولی واقعا اینجا جای غریبی است. انسان چیزهایی می بیند و می شنود که شاخ در می آورد. هزاران سال بود که ما مردم زمین جنابعالی را اعدا عدو خدا می دانستیم و روزی نبود که خروارها لعن و نفرین به ناف سرکار نبندیم و امروز که گوشه ای از گوشه های پرده بالا رفته می بینیم خود غلط بود آنچه ما پنداشتیم و چطور هم غلط بود.
لبخندی زده گفت فراموش منما که شما بچه های حضرت آدم اساسا برای خبط و خطا خلق شده اید و حتی آن حواس خمسه ای که آن همه به آن می بالید و می نازید و می لافید جز دام خبط و تله ی خطا چیز دیگری نیست، منتهی چون نمی خواستید زیر بار این حقیقت بروید مدام گناه را به گردن منِ مادر مرده می انداختید و کم کم کار را به جایی رسانده بودید که به خواهشهای نفسانی خودتان اسم وسایس شیطانی می دادید و بدین ترتیب کار را بر خود آسان گرفته و با همین کچلک بازیها و نیرنگها دل خود را خوش می کردید، و اِلا
نفرت خفاشگان آمد دلیل
که منم خورشید تابان جلیل
گفتم تقصیر ما نیست و حتی پیغمبرها هم از زبان خدا شما را دشمن خدا معرفی می کردند.
گفت میان عاشق و معشوق رمزی است
چه داند آن که اشتر می چراند
میان من و خدای من عوالم و اسراری بوده و هست که گوش بشر طاقت شنیدن آن را ندارد مگر این شعر میرزای جلوه را نشنیده ای که گفته:
حدیث بوالعجبی دوش ژنده پوشم گفت
که در مراتب توحید همچو شیطان باش،
ولی بهتر است از این مقوله بگذریم و ببینیم تکلیف تو در این میانه چیست.
گفتم حق دارید که از ما آدمیان خیره سرِ پر غل و غش گله مند باشید و لذا در این لحظه که از اولاد خلف و ناخلف آدم جز من رو سیاه احدی در عالم از بند بهشت و جهنم آزاد نمانده اگر رخصت باشد از طرف کلیه ی افراد بشر از ظلم و ستمی که در حق شما رفته پوزش می طلبم.
گفت ابدا از آدمیان گله ای ندارم و بلکه الی الابد مرهون منت آنان خواهم بود؛ چه، چیزی به من آموخته اند که بهر هر دو جهان می ارزد و ملائکه و فرشتگان را از آن خبری نیست. تعجب کنان گفتم چون سرکار، کسی که در سرچشمه ی معرفت کبریایی غسل می نموده اید از ما جهال ازلی و ناقصان سرمدی چه می توانید بیاموزید.
گفت اندوه را آموخته ام و چون بهت و حیرت مرا دید گفت مگر نمی دانی:
قدسیان را عشق هست و درد نیست
درد را جز آدمی در خَورد نیست
بدان که دست قدرت بر دو جانب تاجی که در کوره ی عشق و محبت گداخته و بر تارک آفرینش نهاده، دو گوهر گرانبها نشانده است که از آن ارجمند تر در عالم به تصور نگنجد یکی چون روز، روشن است به اسم آزادی و دیگری چون شب، تیره و تار است به نام اندوه
خرید کتاب صحرای محشر اینجا کلیک کن