در کتاب نقد حکمت عامیانه آيا اخلاق، از سياست جداست؟ يا اين كه اخلاق و سياست با اين كه دو امر متفاوت هستند، ولي در عمل هرگز از هم قابل تفكيك نيستند؟ آيا شخص سياستمدار ميتواند ارزشهاي معنوي و اصول اخلاقي را مراعات كند يا نه؟و در صورتي كه مراعات آن ممكن نباشد، آيا بايد سياست را فداي اخلاق كرد يا اخلاق را فداي سياست؟ افراد در پاسخ اين سئوالات دچار ترديدند و به يكي از اين دو وضع متضاد پناه ميبرند يا به اخلاق سازشناپذيري كه در اثر آن نعمتهاي مادي را تحقير ميكنند و ضرورت برخي جاوداني را اعلام ميدارند و در حفظ پاكي وجدان خود به هر قيمت حتي به قيمت فداكردن جان خود يا جان ديگران، پا ميفشارند. يا به سياستي كه منظورش به قدرت رسيدن است، و ميخواهد با تمام وسائل از آن دفاع كند و لو منجر به نقض دستورهاي اخلاقي باشد. در طول تاريخ، اين كشمكش تكرار شده است بيآنكه هيچيك از دو طرف توانسته باشد طرف ديگر را متقاعد كند. ولي هر دو طرف در نكوهش كساني كه ميكوشند تا ميان اخلاق و سياست توافقي يابند، همداستانند. يعني هر يك از دو طرف در نظام ارزشهاي خود كه بدان عنوان، ارزشهاي مخالف را انكار ميكند، محبوس مانده است. واقعگرايان، بيهوده كوشيدهاند به اثربخش بودن روشهاي خود و مفيد بودن نتايج به دست آمده مباهات كنند. در ديده اخلاقگرايان، كه فقط شيفته اصول جاودانياند، عمل واقعگرايان هميشه بيارزش و بياعتبار بوده است. ميگويند: پيروزيهائي كه سياستپيشه بدانها ميبالد، هرچه باشد، چنين كسي قادر نيست به نيكي كردن حقيقي نايل آيد. زايش و مرگ امپراتوريها، اكتشاف سراسر كره زمين، اختراع ماشينها، افزايش شماره مردمان و شهرها و كارخانهها، در نگاه تحقير و نخوتآلود معتكف معبد فضيلت، خللي وارد نميآورد. اما اخلاقگرايان مردان عمل را از خطاهائي كه بدانهاآلوده ميشوند، و از بيقدري هدفهايشان بيهوده سرزنش ميكنند، مرد عمل هدف را بيچون و چرا خواستني مييابد و ميداند كه در اين جهاني كه جهان اوست، به رغم افسانههاي اخلاقي كه كودكان را به كار است، فضيلت بياجر ميماند فرمانرواي واقعي زور است. خطابههاي اخلاقي در نظر او سخنان ياوهاي است و وسواسهاي اخلاقي نشانه ضعف طرحها.