پشتیبانی از ساعت ۹ صبح الی ۱۰ شب :  ۰۹۱۲۵۳۴۳۶۴۴

جادوگری از شهر ماکوندا

موجود
100,000 تومان
برگشت به مجموعه: کتاب متفرقه

جادوگری از شهر ماکوندا نوشته گابریل گارسیا مارکز
توضیحات

کتاب جادوگری از شهر ماکوندا اثر گابریل گارسیا مارکز ترجمه محمدرضا اینانلو

مصور ...مصاحبه مشروح و اختصاصی پلینو مندوزا با گابریل گارسیا مارکز... گابریل گارسیا مارکز یکی از بزرگترین و معروفترین نویسندگان ادبی جهان، و برنده جایزه نوبل ادبیات سال 1982 برای رمان دنیا گیرش صد سال تنهایی است. او از پیشکسوتان مکتب ادبی رئالیسم جادوئی است. مارکز در ششم مارس سال 1928 در دهکده آرکاتاکا در منطقه سانتامارای کلمبیا زاده شد. در سال 1935 با پدر و مادرش به بارانکیا رفت و تحصیلات خود را در دبیرستان سان خوزه در سال 1940 آغاز کرد. سپس تا سال 1946 در دانشگاه ملی بوگوتا در رشته حقوق مشغول به تحصیل شد. اما به جای حقوق، شعر می خواند و علاقه اش به خواندن رمان و نویسندگی زمانی شروع شد که داستان کوتاه مسخ، اثر فرانتس کافکا را خواند و تحت تاثیر آن نیز قرار گرفت. روز بعد نخستین داستان کوتاهش را نوشت و همه چیز از جمله تحصیل را رها کرد. این تصمیم مخالف نظر پدرش بود. گابریل پس از آن با لباسی مندرس و کتابی زیر بغل در کافه ها پرسه می زد، هر جا که می شد می خوابید و بیشتر خودش را شبیه ولگردان کرده بود. حال به جای شعر، داستان می خواند. بیش از همه به داستایفسکی، تالستوی و دیکنز علاقه مند بود. به کارتاخنا برگشت و در آنجا کمک ویراستار روزنامه ال اونیورسال شد. آنجا بود که با آثار نویسندگان فاخر قرن بیستم مانند: جیم جویس، ویرجینیا وولف، ویلیام فاکنر و به خصوص ارنست همینگوی آشنا شد. این بزرگان نقش مهمی در خلق ادبی داستان گویی اش داشتند و گابریل توانست فنون نویسندگی را از کتابهای آنان بیاموزد. تنها دوای آرام بخش او خواندن بود. به دور از خانواده، بی پول و آواره، در غربت و تنهایی به سر می برد و گابریل مجبور بود برای فرار از این واقعیات های تلخ زندگی خویش به داستانها پناه بیاورد. او در خاطراتش چنین بازگو می کند که: من شبهایی داشتم که بسیار طولانی بود و جایی برای خوابیدن نداشتم و از نیمکتی به نیمکت دیگر می رفتم. خودم را با بخار گرم دریچه های مشبک مترو گرم می کردم. او در همان دوران به عنوان فروشنده دایرة المعارف ها و کتب پزشکی شغلی را در شهر بواخیرا برای خودش دست و پا کرد. اما چیزی نمی فروخت و شب ها فقط یک هم صحبت داشت و آن داستانهای ویرجینیا وولف بود. گابریل پس از بازگشت به بررانکیا با یک گروه از آدمهای عجیبی که دیوانه ادبیات بودند آشنا شد. این گروه شامل مردان جوان لاابالی و با نشاطی بودند که در فاحشه خانه ها بدون خستگی، دیوانه وار داستان می خواندند و افراط گونه می نوشیدند. جایی که دختران از گرسنگی و فقر بدنشان را می فروختند و بعدها گابریل همه ی آنها را در صد سال تنهایی به تصویر کشید. مارکز نخستین رمانش را درسال 1952 تحت نام طوفان برگ نوشت، که پنج سال مداوم به دنبال ناشر گشت؛ اما ناشران به او پیشنهاد کردند بهتر است به کار دیگری بپردازد. داستان دومش را به نام کسی به سرهنگ نامه نمی نویسد را نوشت؛ اما تا مدتها کسی برای این داستان ارزش ادبی قائل نمی شد. سی سالش بود و همچنان به روزنامه نگاری در کاراکاس ادامه می داد. پس از آن داستان ساعت نحس و مراسم تدفین مادر بزرگ را نوشت و به چاپ رساند؛ اما فقط مخاطبان محلی را جذب کرد و هیچ حق تالیفی هم به دست نیاورد. در مارس سال 1958، چهارده سال بعد از آنکه با مرسدس بارکا پاردو، نامزدی که از او در سیزده سالگی اش خواستگاری کرده بود، ازدواج کرد. حاصل این ازدواج دو پسر به نام رودریگو و گونزالو بود. مرسدس همنشین و همدرد دوران شکست و اضطراب و امیدهایش بود. گابریل از شانس داشتن زنی زیبا و الهام بخش بهره مند گردید. گابریل بواسطه تهدیداتی که به خاطر حمایتش از فیدل کاسترو در نیویورک دریافت می کرد، تصمیم گرفت که به همراه زن و فرزندش به مکزیک برود. او توانست اولین کارش را در مکزیک به عنوان کمک ویراستار در مجله زنان به دست آورد. هنگامی که باصاحب مجله در یک عرق فروشی قرار گذاشت، آنقدر کف کفش هایش ساییده شده بود که گابریل برای آنکه وضع نامناسب کفش های پاره اش را پنهان کند، تصمیم گرفت قبل از او به آنجا برود و بعد از او خارج شود. اعتبار، شهرت، ثروت یا آنچه که هر نویسنده انتظار دریافت پاداشش را دارد، در پنجمین داستانش صد سال تنهایی رخ داد. کتاب ابتدا در بوئنوس آیرس، آمریکای لاتین و سپس در سراسر دنیا به فروش رسید. انتشارات سود آمریکانا در بوئنوس آیرس در نوبت اول ده هزار جلد از آن را به چاپ رساند و دو هفته بعد چاپ آن را به دو برابر رساندند. این کتاب با نظر موافق منتقدان قرار گرفت. به چندین زبان زنده دنیا ترجمه شد. یکسال پس از انتشار کتاب درسال 1969 جایزه چیاچیانو را برد و همان سال به عنوان بهترین رمان خارجی فرانسه شناخته شد. سال 1970 در انگلستان منتشر شد و همان سال جزو دوازده کتاب برگزیده خوانندگان امریکا شناخته شد. انتظار و امید مارکز پس از پانزده سال تلاش مداوم به پایان رسید. او طرح داستان صد سال تنهایی را در سن 18 سالگی به نام خانه در ذهن پروراند. چون فکر می کرد تمام وقایع در خانه سرهنگ آئورلیانو بوئندیا رخ می دهد. اما به دلیل عدم تجربه و فنون کافی در نوشتن، آن را رها کرد. آنگاه توانست با استفاده از شیوه داستان گوئی مادر بزرگش لحن مناسب آنرا بیابد. او پس از سالها داستان نویسی توانست کشف کند که چگونه خیال را به مرز باور رساند. به گفته خودش اگر همکاری و وفاداری همسرش نبود، هیچ گاه نمی توانست داستان را تمام کند. نوشتن آن تقریباً یک سال و نیم به طول انجامید. در این مدت این مرسدس بود که قصاب را وادار کرده بود تا به آنها گوشت دهد، نانوا را برای نانش و صاحب خانه را که تا نُه ماه برای اجاره منتظر بماند راضی نگه دارد. مراقب همه چیز بود. حتی گاهی برایش پانصد ورق کاغذ می خرید و گابریل اظهار داشت که من هرگز بدون آن پانصد ورق کاغذ موفق نمی شدم. از نظر گابریل بهترین خواننده این داستان دنیا گیر یک خانم پیر است که تا آخر کتاب را با دست عیناً نسه برداری کرد و آن خانم در پاسخ اینگونه ذکر کرد؛ می خواستم بدانم چه کسی واقعاً دیوانه است، من یا نویسنده. مارکز اغلب شخصیتهای داستانی اش را از مادر بزرگ، پدر بزرگ و پدر و مادرش الهام گرفته است. مادرش تنها کسی بود که می توانست گره داستانهایش را بیابد و شخصیت داستانهایش را به شکل تاثیر گذاری شکل بخشد. در صدسال تنهایی اورسولا برخی از ویژگیهای مادرش را داشت. مارکز در داستانهایش تنهایی و آزادی اندیشه و ارزشها را نمایش می دهد. نقطه شروع هر داستان را یک تصویر بینایی ذکر می کند. مثلا در داستان طوفان برگ، پیرمردی را دید که نوه اش را به مراسم تشییع جنازه می برد. در صد سال تنهایی تصویر کودکی است که همراه پیرمردی که به سیرک می رود تا یخ هایی را که به عنوان عجائب سیرک نمایش می دادند را ببیند. مارکز درسال 1986 کتابی تحت عنوان بازگشت پنهانی میگل لیتین به شیلی را نوشت که کاخ مونه دا و دستگاه پینوشه از حکومت شیلی را لرزاند و دنیا را به حیرت و تحسین واداشت. آن دوران آغاز فعالیتهای سیاسی و اجتماعی او بود که توانست دوستانی نظیر فیدل کاسترو آشنا شود. فیدل کاسترو او را در ویراستاری داستان مرگ یک پیشگوئی یاری کرد. گابریل در دوران فعالیت سیاسی اش پیوسته با پول یا مقاله گروه هایی را در کلمبیا، ونزوئلا، نیکاراگوئه، آرژانتین و وانگولا حمایت و پشتیبانی کرد. مارکز در 1999 به بیماری سرطان لنفاوی دچار شد. همان سال مرد سال آمریکای لاتین لقب گرفت. یک سال بعد مردم کلمبیا با ارسال طومارهایی خواستار آن شدند که ریاست جمهوری کلمبیا را بپذیرد؛ اما او این در خواست آنان را رد کرد. گابریل گارسیا مارکز در روز پنجشنبه ۱۷ آوریل ۲۰۱۴ (۲۸ فروردین ۱۳۹۳)، در ۸۷ سالگی، در مکزیکو سیتی درگذشت. دو سال پیش از مرگ، از بیماری فراموشی (دمانس) رنج می‌برد. جسد وی فردای آن روز در روز آدینه در مکزیکوسیتی سوزانده شد و بخشی از خاکستر جسد وی به کلمبیا زادگاهش منتقل شد.

نظرات

برای این محصول هنوز نظری ارسال نشده است.