کتاب امروز ، بشریت نوشته سید مهدی شجاعی
صبح آمد و بيمقدمه گفت: « امروز بشريت خسته است». گفتم: «خب، بله، چه طور؟» گفت: «راستش ديشب را نخوابيدم». گفتم: «خب، اين بشريت بي همه چيز مي تواند از الان تا شب كپه مرگش را بگذارد تا ديگر خسته نباشد». خميازهاي كشيد، مشتهايش را به سينهاش كوفت و گفت: « د همين ديگر، اگر مي تونستم كه مسالهاي نبود». از اينكه بخواهد دوباره دستم بياندازد، هراس داشتم؛ ولي احساس ميكردم اين بار استثنائا حرفي گفتني دارد كه براي بيانش دنبال بهانه ميگردد. خودم را مشغول ورق زدن جزوه درسيام كردم و پرسيدم: «چه طور نخوابيدي؟ كار و بارت كه زياد نيست!». كليدي از جيبش در آورد، در گوش راستش چرخاند، كثيفياش را با دستهايش سترد و گفت: «كار كه نه، راستش ديشب زنم مرد، تا صبح علاف كفن و دفن بودم، نشد بخوابم»...