کتاب شانس مردن نوشته پژک صفری
حاوي شانزده داستان كوتاه دختر بادامي هايش را پاك مي كند.دختر چشم ندارد؛مثل دهان كه ندارد.انگشت شست و اشاره اش را حلقه مي كند مي گيرد جلو مداد.بعد اشاره مي كند به صورتش،زير ابروهاش كه يعني چشم گرد مي خواهم. مداد قوس مي اندازد توي كمرش و تكيه مي دهد به كيف و مي گويد:«مي خواستي چشم هايت را پاك نكني.نصف عمرم را صرف آن چشم ها كرده بودم.» دختر كز مي كند گوشه ي صفحه.مداد گردنش را مي خاراند. بعد انگار دلش براي دختر سوخته باشد،مي رود و يك دهان غنچه مي كشد روي صورت دختر. دختر مي گويد:«آخيش!راحت شدم!حالا چشم هايمٍٍٍ؛گرد باشندها؟!» مداد مي گويد:«چرا پاكشان كردي؟!» دختر مي گويد:«من از بادامي خوشم نمي آيد؛آن هم بادامي سياه!» دختر مي گويد:« چرا اين پا و آن پا مي كني؟» و آن ناز مخصوص زنانه را به لحن صداش ميدهد:« زود باش ديگر!»