پشتیبانی از ساعت ۹ صبح الی ۱۰ شب :  ۰۹۱۲۵۳۴۳۶۴۴

آه استانبول

موجود
100,000 تومان
برگشت به مجموعه: کتاب رمان

آه استانبول نوشته رضا فرخفال
توضیحات

کتاب آه استانبول اثر رضا فرخفال

چشم هایش به رنگ خاکستری بود. از پلکان سه طبقه ساختمان که بالا آمده بوده است در راهرو تنگ دفتر انتشاراتی که دیوارهایش را بسته های کتاب تا زیر سقف پوشانده بود، آن چشم ها بایست به این رنگ درآمده باشند. اما من متوجه نشده بودم. حتی صدای او را نشنیده بودم که از پسرک پادو نشانی دفتر مدیر را گرفته بود. سرم گرم کار خودم بود. در اتاق نیمه باز بوده است. روی ترجمه یک متن خسته کننده جامعه شناسی کار می کردم. برخلاف بسیاری از نویسندگان امروز که به دنبال حذف صدای نویسنده از داستان هستند، از دل حدیث نفس های قهرمانان فرخفال، داستانی سر بر می آورد که صدای اظهار نظر کننده نویسده عنصر مهمی در آن محسوب می شود. البته فرخفال با انتخاب شخصیت هایش از میان روشنفکران، این امر را با ظرافت انجام می دهد، به طوری که داستان های مجموعه آه استانبول (۱۳۶۸) را می توان تصویرهای زنده ای از فضای روشنفکری نخستین سال های پس از انقلاب دانست. فرخفال در رشته تاریخ درس خوانده است و در داستان هایش زندگی اکنونیان را در پیوند با فرهنگ و تاریخ گذشته مطرح می کند. داستان با این جمله شروع می شود: “چشم هایش خاکستری بود”. هرچه پیش تر می رویم بیشتر در می یابیم که خاکستری رنگ چیره بر فضای این داستان است. راوی ویراستاری است با زندگی تکراری که حال و هوای زمانه از ورای مشاهدات او تجسم می یابد . مترجم ممنوع الخروج، شعارهای روی دیوارها، تب مهاجرت، تعطیلی دانشگاه ها و….. با ورود زنی مترجم به بنگاه انتشاراتی،‌داستان وارد فضایی تازه می شود و موضوع رمانی که زن ترجمه کرده به داستان راه می یابد تا حرکت درونی آن را تدارک ببیند سفر به استانبول (بندری که در آنجا هیچ سرنوشتی مختوم نیست) به استعاره ای از رهایی بدل می شود که راوی مثل قهرمان رمان ترجمه شده، امکان رسیدن به آن را نمی یابد. نویسنده با یاری گرفتن از کنش و واکنش های قهرمانان رمان ترجمه شده احساسات شخصیت های داستان مثلاً دلبستگی بیان نشده راوی به زن را به شکلی ضمنی در تار و پود داستان مترنم می کند. عشق بخش پنهان اثر است که وجودش را از سایه دلتنگی آوری که بر صحنه هایی از داستان انداخته حی می کنیم. شبحِ صادق هدایت در افق معنایی داستان حضور دارد آن گاه که راوی حس پیر شدن خود را چنین بیان می کند: “احساس کردم که روح خبیث پیرمرد….در من حلول کرده است….، یاد نقاش روی جلد قلمدان می افتیم راوی وقتی محل کارش را ترک می کند، آنها را دکه ای “با تنها چراغ روشن بر کناره بیابانی تاریک و درندشت” می بیند و خواننده را به یاد راوی بوف کور می اندازد، همان کسی که خانه اش “سمت بیابان: است.

 

نظرات

برای این محصول هنوز نظری ارسال نشده است.