نویسنده مشهور جي. پي. واسواني در اين اثر با توضیح دادن داستانهايي حقيقي از ماجراهايي كه در زندگي او و مريدانش رخ دادهاند، حضور خدا را در دمادم رويدادهاي هستي براي خواننده ملموس و محسوس ميكند. حكايتهاي واسواني به زلالي و رواني رويدادهاي زندگيست، زيرا نشانههاي هستي، برخلاف ظاهر پيچيده، بسيار گويا و رسا هستند. نگارنده چنان به ترسيم نقشهاي زندگي ميپردازد كه گويي به نرمي با خواننده سخن ميگويد. نگارنده، راوي يك آيين نيست، بلكه از همۀ اديان و آيينهاي معنوي گواه ميگيرد كه آدمي امانتدار آن يگانه است و پيوسته براي نگهداري بهينه از اين وديعه و به سلامت رساندن آن از سوي همان والاي بيهمتا راهنمايي ميشود «خدا با توست» از همدم مدام و ناگزير انسان ميگويد؛ رنجي كه در هميشۀ تاريخ با او بوده و يك دم رهايش نكرده است؛ ترس از تنهايي و بيپناهي در جهاني كه در كهكشان بيكران معلق مانده است! جي. پي. واسواني به خوبي از درد و رنج حاصل از اين بيماري آدمي آگاهي دارد و احساس تلخ تنهايي را ميشناسد. او به درستي درمان اين درد را ميداند؛ رو آوردن به درگاه آن طبيب يكتايي كه دواي هر دردي به دست اوست، پناه جستن در كوي آن دوست بيتايي كه پناهگاه هر جنبندهايست و هر دم آگاه بودن از حضور مهربان او در رگهاي تپندۀ هستي! نويسنده با روايت داستانهايي شيرين و دلنشين، در گوش دل نجوا ميكند كه ميدانم اسير چنگال هراسناك تنهايي هستي و پيوسته در اين دام خودتنيده دست و پا ميزني، اما باور كن تو هيچگاه تنها نبودهاي و نخواهي بود. با خواندن اين كتاب به اين اطمينان دست مييابيم كه بيترديد آن كه ما را آفريده، هرگز تنها به حال خود رهايمان نكرده، بلكه پيوسته همراه و راهنمايمان بوده است... اين حكايت درباره مردي ست كه همه روز را در يك بازار پرهياهو كار مي كرد. به همين دليل هر روز صبح، هنگام طلوع خورشيد به تنهايي كنار ساحل مي رفت، به موج هايي كه به سوي ماسه ها مي آمدند و در آنها گم مي شدند و به كران دريا چشم مي دوخت و هماهنگ با نواي آب به نيايش مي پرداخت. تنهايي او ديري نپاييد، زيرا پس از چندي با نياز فراواني كه به نزديكي با خدا داشت، در پيشگاه پروردگار ايستاد...