کتاب راز سایه اثر دبی فورد ترجمه فرناز فرود
این سطور میآموزیم که تنها دویدن در پی آموزههای معنوی نمیتواند ما را به موهبتهای نهفته است در سایۀ وجود خود رهنمون شود، بلکه رمز بهروزی در جاری کردن این آموختهها در شط زندگی روزمره است. نویسنده در این کتاب از بلای جدیدی که گریبانگیر تمدن بشری شده است، سخن میگوید: "عطش بیپایان چنگ انداختن به معنویت، بدون عمل کردن به آن! " هنر دبی فورد در آن است که به نرمی راه برونرفت از این ورطه را نیز مینمایاند. تک تک شما در آغاز تولد می دانستید که در عمیق ترین سطح که هستید و با حقیقت وجود خود آشنا بودید، می دانستید که نه تنها نور جهان در اختیارتان هست بلکه خود نور جهانید.اما زمانی رسید که احساس کردید که کسی یا چیزی بر نورتان سایه افکند و ترسیدید که مبادا موهبت های با ارزشتان در جهان ایمن نباشد و احساس کردید که اگر موهبت مقدس خود را پنهان نکنید شاید آسیب ببیند یا از شما ربوده شود، در نتیجه تمامی شکوه خود را دراعماق وجودتان پنهان کردید. شما تمامی خلاقیت خود را به کار گرفتید و نقش، نقاب شخصیتی، نمایش نامه یا داستانی آفریدید تا هیچ کس نتواند حدس بزند که حافظ این همه نور هستید. شما به قدری مبتکر بودید که درست نقطه ی مقابل آنچه که در حقیقت هستید را به نمایش گذاشتید تا رازتان را به خوبی حفظ کنید. نکته ی جالب توجه در این روند این است که شما نه تنها دیگران را متقاعد کردید که آن موجود الهی نیستید بلکه خود نیز این نقش را باور کردید. این راز شما بود، رازی عمیق که فقط خودتان از آن با خبر بودید. شما فراموش کردید که موهبت گران بهایتان را زیر آن نقاب پنهان کرده اید، اتفاق مهمی که پس از آن افتاد آن بود که شما نه تنها از یاد بردید که آنرا کجا پنهان کرده اید، بلکه به کلی از یاد بردید که چیزی را پنهان کرده اید. نور، عشق، عظمت و زیبایی شما درداستانتان گم شد. از آن پس احساس گم گشتگی، تنهایی، جدایی و ترس کردید. ناگهان متوجه شدید که چیزی کم دارید، بنابراین در بیرون از خود شروع به جستجو کردید تا چیزی را بیابید که این خلاء را پر کند و به شما احساس آسودگی بدهد. به روابط، افراد دیگر، موفقیت ها و دستاوردها چشم دوختید و سعی کردید گم شده ی خود را بیابید. بیشتر عمر خود را دیوانه وار در پی کسی گشتید تا کاملتان کند، اما به هر کجا که سر زدید دست خالی برگشتید. در نخستین بخش، نگارنده شما را متوجه مینماید که نویسنده و کارگردان داستان زندگی خود هستید و موضوع این داستان به تفسیر شما از رویدادهای زندگی بستگی دارد. ما به این نمایشنامه نیاز داریم تا هویتی مجزا در جهان داشته باشیم، اما زمانی میرسد که باید از قالب تنگ آن بیرون بجهیم و تفسیری نو بیافرینیم. دبی با بیانی شیرین شرح میدهد مجموعۀ این نمایشنامهها که از تعابیرمان از زندگی مایه میگیرند، هویتی دروغین برای ما میسازند که وجود حقیقی ما را پنهان نگه میدارد. پیرنگ این داستانها غمنامۀ جدایی از هستی و دیگر انسانها و همۀ موجودات است و ما را از ملکوتی که سزاوار آن هستیم، به زیر میکشد. سپس دبی فورد شما را هشیار میکند که در پهنۀ بیکران گیتی، یگانه و بیتا هستید و اگر نتوانید به راز نهان وجودتان پی ببرید، قطعهای از جورچین هستی به درستی کامل نمیشود و جای آن خالی میماند. آنگاه مشخص میکند که اگر پذیرای روشناییها و تاریکیهای وجودتان نشوید یا به سخنی دیگر، نور و سایۀ درونتان را به تمامی در آغوش نکشید، نمیتوانید در جورچین هستی در جای مناسب خود بنشینید. در این مسیر، نگارنده کند و کاو در یافتن داستان زندگی را ضروری میداند؛ همۀ آنچه را نمیخواستیم ببینیم و دفن کردیم یا در پستوی خاطرات واپسرانده بر هم انباشتیم تا گرد و خاک فراموشی بگیرد و از چشمان همه، حتی خودمان پنهان بماند. همین بخشهای سرکوبشده و مطرود هستند که سایۀ وجود ما را تشکیل میدهند و تا نخواهیم نور آگاهی را بر آنها بتابانیم، آشکار نمیشوند و ناخواسته کارگردانی صحنۀ زندگیمان را در دست میگیرند. در اینجا درمییابیم که باور اصلی سایه از بیارزش بودن سرچشمه میگیرد و پیبنای داستان زندگی ما را شکل میدهد. این باور اصلی سایه مبنی بر «بیارزشی» با جلوههای گوناگون «مهم نبودن»، «کمبود داشتن»، «بیمصرف بودن»، «تنها بودن»، «ناموفق بودن» و بسیاری از حسهای آزاردهندۀ دیگر پدیدار میشود و نمیگذارد تا تواناییها و استعدادهای سرشتی ما فرصت بروز و تجلی پیدا کنند. دبی فورد نشانههای راهنمایی را که در داستان خود به سر میبریم، پیش روی ما قرار میدهد. این که مدام در بارۀ آینده خیالبافی میکنیم یا بارها در بارۀ یک موضوع معین به فکر میپردازیم و به سخنی دیگر، پیوسته اسیر گذشته و آینده هستیم، نشانۀ واضح آن است که در نمایشنامۀ پیشنوشت خود ایفای نقش میکنیم. حاصل این اسارت و تکرارها همان گفت و گوی ذهنی و افکار پرهیاهوست که آرامش و قرار از ما میرباید و نمیگذارد از لحظۀ حال لذت ببریم و خویشتن حقیقیمان را زندگی کنیم تا آنجا که دریابیم: «من داستانی دارم، اما من داستانم نیستم!» سرانجام، دبی راز چسبیدن ما را به داستانهایمان فاش میکند؛ این که امنیت را در محیط مأنوس و آشنا میجوییم و مهمتر از آن، از تغییر میترسیم. در این مرحله دبی فورد با شهامتی بیمانند، ما را از یک خطر بزرگ برحذر میدارد؛ خطری که روشنفکران معنوی امروزی را بیش از همیشه تهدید میکند. آن خطر این است که در قالب گزینگویههای خردمندانه و پناه بردن به کلاسهای خودشناسی یا خواندن مطالب روشنگرانه احساس کنیم آگاه شدهایم و از عمل کردن به این آگاهی بینیاز هستیم. دبی هشدار میدهد که این درد فراگیر بسیاری از کسانیست که در دورههای خودشناسی و کتابهای معنوی سرگردان هستند، اما کمتر آموختههای خود را در زندگی روزانه به کار میگیرند و تا چنین نکنند، دچار سرگشتگی بیشتری خواهند شد. در این نگرش، بار دانستههای اضافی بر دوش آدمی سنگینی میکند و سر سوزنی از درد او نمیکاهد. آنگاه نویسنده تأثیر ویرانگرانۀ قربانی شمردن خود و مقصر دانستن دیگران را عوامل مؤثری برای بقای داستانهای زندگی ما میشمارد که نمیگذارند مسؤولیت زندگی خود را بپذیریم و رشد کنیم. سپس یادآور میشود که بخشایش، نقش مهمی در پذیرش مسؤولیت زندگی دارد و ما را از نقش درماندگی و دیگران را ستمگر دانستن بیرون میکشد و در صحنۀ واقعی زندگی قرار میدهد. به این ترتیب، موهبت رویدادهای به ظاهر نامطلوب زندگی خود را میبینیم و هدایای ارزشمند آنها را دریافت میکنیم. در اینجا درمییابیم داستانهایی که پرداختهایم، بد نبوده، بلکه برای مرحلهای از رشد ما ضروری بودهاند. آنگاه توان آن را مییابیم که با داستان خود آشتی کنیم و از این که در مراحلی از بالندگی به ما یاری رسانده است، سپاسگزار آن باشیم. در اینجا میتوانیم به مرحلهای فراتر از بخشایش، یعنی بخشایش خودمان برسیم و احساس ارزشمند بودن کنیم. در پی این دریافتها و عملکردهاست که معجزه رخ میدهد و میتوانیم ویژگی وجود بیهمتای خود را تشخیص دهیم و راههای عرضۀ هدیۀ منحصر به فردمان را به جهان پیدا کنیم. در این صحنه از نمایش زندگی باشکوه خود، میتوانیم پرده از رازهای نهانی سایههایمان برگیریم و با تجلی سرشت اصیل خود آرام بگیریم.