موضوع زیبایی شناسی قسمتی از اين نوشتهها صورت يا صورت است، با هدف تحقيق در شالودههاي فلسفي اين مفهوم با تاكيد بر ماهيت ساختگرايي و شكلگرايي، به ويژه در قلمرو هنر و ادبيات. ضرورت اين جستار آنجا محسوس است كه به رغم ابهام و پيچيدگي ساختگرايي و بحثانگيز بودن شكلگرايي، اين دو مشرب... در زبان فارسي هرگز از چشماندازي تاريخي موضوع مطالعهاي نظاممند قرار نگرفتهاند، چنان كه ميتوان گفت براي عده كثيري اين دو مكتب در حد دو اصطلاح پربسامد فني باقي ماندهاند. در جستارهاي حاضر تلاش شده است تا به گروندگان آنها در هنر و نقد هنر نشان دهد كه چنين نگرشي از آبشخور چه مواضعي سيراب شده است، و همچنين به ديگر طالبان تحقيق امكان دهد تا با وقوف بر چگونگي آن مباني با تامل بيشتر به سنجش اين دو مكتب بپردازند. در جستارهاي ديگر، در قالب معرفي و نقد برجستهترين آثار نظري ترجمه و منتشر شده به فارسي در حوزه زيباييشناسي و نقد ادبي، مولف بر آن بوده تا خواننده را با نامها و جريانهاي عمده زيباييشناسي و نقد بيشتر آشنا سازد. مفهوم فرهنگ در كاربرد معمول اين واژه بسيار مبهم است. در بيشتر موارد فرهنگ مجموع كل فعاليتهايي تلقي ميشود كه به نوعي با كار فكري يا معنوي سر و كار دارند، يعني هنر و علم. اما اين واژه بخصوص در علوم اجتماعي كاربرد مهم ديگري دارد و تعريف ديگري از آن ارائه ميشود. دست اندركاران علوم اجتماعي فرهنگ را مجموعهي همگني از سنتها، معنيها، ارزشها، نهادها، آداب و رسوم و فعاليتهاي نوعي دانستهاند كه در مقطع زماني و مكاني بخصوصي ويژگي خاص و مشخصكنندهييك جامعه است. مكتب فرانكفورت حتي اگر در برخورد انتقادي خود، فرهنگ به معني اول را در كانون توجه قرار نميدادند، باز هم متوجه ابهام موجود ميشدند. اين دو برداشت از فرهنگ در حقيقت ممكن است به نوعي با هم مرتبط باشند. در تاريخ جامعه شناسي و نظريهي اجتماعي، هيچ كس بيش از جرج زيمل، متفكر آلماني در آستانهي قرن بيستم، در جهت ارائهي تعريفي پويا و فراگير از فرهنگ نكوشيده است. او كه بسيار متكي بر آموزههاي هگل و ماركس است، فرهنگ را در خودآفريني انسان در متن پرورش چيزهاي ديگر، يا خود پروري در جريان معني و كاركرد بخشيدن به چيزهاي طبيعت ميداند. در هر حال، از ديد زيمل، خود پروري (فرهنگ ذهني سوبژكتيو.) افراد و پرورش چيزهاي ديگر (فرهنگ عيني ابژكتيو ) توسط مجموعههاي همگن افراد نه موازياند و نه هماهنگ. والتر بنيامين در متني در سال 1937 اين گونه نوشته است. اما ما بحثمان را كمتر به موضع خاص و منحصر به فرد او در مكتب فرانكفورت مبتني ميكنيم. پس اجازه بدهيد از آدورنو (1966) نقل قولي بياوريم: كل فرهنگ پس از آشويتس، از جمله نقد شتابزدهي آن، آشغال و مبتذل است. فرهنگ، در بازيابي خود، پس از آن چه بدون مقاومت در قلمرو خود او اتفاق افتاده بود، به كلي به ايدئولوژياي تبديل شد كه بالقوه در تقابل با وجود مادي بوده است، تا آن وجود را با جدا كردن ... . اين نقل قولها معرف آن شيوهايي هستند كه آدورنو خود نقد متعالي (فراروندهي) فرهنگ ناميده است، حمله از موضعي خيالي كه بيرون از فرهنگ قرار دارد. از آنجا كه از ديد بيشتر ماركسيستها و حتي از ديد جامعهشناسي دانش كليد نظري پديدههاي فرهنگي يا روبنايي در كاوش كشمكشها/ تعارضهاي زير بناي اقتصادي اجتماعي نهفته است كه گمان ميرود فرهنگ را مطيع و پيرو منافع طبقهي حاكم كردهاند، اين شيوههاي تحليل فرهنگي (از جمله شيوهي خود ماركس در ايدئولوژي آلماني) در حوزهي نقد متعالي (فرارونده) يا نقد بيروني قرار ميگيرند. خطر موجود - كه در نقل قولهاي فوق نيز ديده ميشود - آن است كه منتقدان فرارونده، كه ميخواهند همه چيز را پاك كنند گويي با استفاده از يك تكه اسفنج ... نوعي پيوند با بربريت را نشان ميدهند. از سوي ديگر، روش متقابل، يعني شيوهاي كه آدورنو معمولا به آن عمل ميكند، يعني نقد درونگرا(immanent critique) ، با خطر عشق به غرق شدن در آن چه (ابژهاي كه) نقد ميشود روبروست. بنابراين حتي نقل قول فوق از ديالكتيك منفي دربارهي آشويتس و انتهاي فرهنگ داراي صورت بندي مبهمي است: هركس بخواهد اين فرهنگ به شدت گناهكار و پست را حفظ كند به شريك جرم آن بدل ميشود، در حالي كه آن كس كه به فرهنگ نه ميگويد به طور مستقيم بربريتي را تقويت ميكند كه فرهنگ ما وابستگي خود را به آن نشان داده است....