کتاب ابله اثر فیودور داستایوفسکی ترجمه مشفق همدانی
کتاب ابله اثر فیودور داستایوفسکی. ابله یک داستان بلند بسیار زیبا و عالیقدر، سعی در معرفی سیمای واقعی یک انسان کامل و زیبا و بااخلاق می کند و داستان خود را پیرامون زندگی پرنس لیو نیکلایویچ میشکین، آخرین بازمانده ی یکی از خاندان های بزرگ و اصیل و ورشکسته روسیه پیش می برد و از آنجا شروع می شود که پرنس میشکین به بیماری صرع مبتلاست و حملات آن به قدری ست که به نحوی او را به یک نیمه دیوانه بدل کرده است و به همین دلیل به سوییس منتقل می شود تا در بیمارستانی برای بهبود حالش بستری شود. پرنس بعد از مدت طولانی که در سوییس تحت معالجه سپری می کند، زمانی که باز می گردد و در اجتماع روسیه قرار می گیرد، شخصی است که با اجتماعی که تنها به زیبایی و پول اهمیت می دهد، کاملا بیگانه است و تقریبا چیزی از زشتی و قباحت و فساد جامعه نمی داند و خود که کم شباهت به مسیح نیست، برخلاف جامعه اش، فردی ساده و صادق و پاک است، همواره لطفش بر مردم، حتی بر دشمنانش و آن هایی که او را به تمسخر می گیرند و او را ابله خطاب می کنند، سرازیر است و همه را دوست دارد و پیوسته در تلاش است که کسی از او کدورتی به دل نگیرد. برخورد و مواجهه چنین فردی با اینچنین جامعه ای و سرانجام و نتیجه این مواجهه بسیار تامل برانگیز است. ماجرای کتاب حامل دو جریان عاشقانه نیز هست که بخشی اعظم از کتاب را به خود اختصاص می دهد.
از قسمت های تامل برانگیز دیگر داستان، نحوه رویارویی با مرگ در حین سلامت و تندرستی تمام و کمال هر فرد است. نویسنده که در قسمتی از زندگی خود با پیوستن به نویسندگان ساختار شکن، زندانی سیاسی شد و به اعدام محکوم شده بود، تا پای اعدام می رود و در پای دار بخشوده می شود، تجربه آن را دارد که مرگ را حس کند و گام به گام آن را بیان می کند. این که در لحظاتی انسان بداند تا مدت زمان کوتاه پیش رو زندگی خود را از دست می دهد و بیان قدم به قدم حالات روحی یک فرد در چنین شرایطی، خواننده را می تواند میخکوب اندکی به فکر وادارد.
بریده هایی از ابله:
خرید کتاب ابله اثر فیودور داستایوفسکی
نمیفهمم چطور ممکن است از کنار درختی گذشت و از دیدن آن شیرینکام نشد! چطور میشود انسانی را دید و از دوست داشتن او احساس سعادت نکرد! وای که زبانم کوتاه است و بیان افکارم دشوار… وای که ما در هر قدم چه بسیار چیزهای زیبا میبینیم! به قدری زیبا که حتی نگونبختترین آدمها نمیتواند زیباییشان را بینند. کودکی را نگاه کنید، سپیده صبح را تماشا کنید، علفی را که رشد میکند و چشمانی که شما را مینگردند و پیام دوستی دارند ببینید.
ناگهان اشتیاق عجیبی احساس کرد که همه چیز را همین جا رها کند و خود به همانجایی برود که از آن آمده بود، و برود به جایی، هر چه دورتر بهتر، جایی دورافتاده و فورا برود، بیخداحافظی با کسی. احساس میکرد که اگر، ولو چند روز دیگر، آنجا بماند به داخل این دنیا کشیده میشود و بیبازگشت. و از این به بعد جز همین دنیا نصیبی نخواهد داشت. اما فکر نکرد و ده دقیقه که گذشت فورا تصمیم گفت که فرار از این دنیا ناممکن است و فرار از جبن است و مسائلی در پیش رو دارد که به هیچ روی حق ندارد از حل آنها شانه خالی کند یا دستکم تمام نیروهای خود را برای حل آنها به کار نگیرد.