معرفی کتاب مردی به نام اُوه اثر فردریک بکمن:


کتاب مردی به نام اوه از جمله داستان های سوئدی، اولین اثر فردریک بکمن، نویسنده سوئدی، رمانی تراژدی-کمدی است.
بیشترین نکته جذاب این کتاب از دید هر فرد ایرانی، وجود کاراکتری ایرانی در بین یکی از اشخاص مهم کتاب است؛ وجود این کاراکتر کنجکاومان می کند که ذهنیت نویسنده را درباره ایرانیان دریابیم؛ نویسنده نیز این شخصیت را به خوبی به تصویر می کشد و او و خانواده اش را با ویژگی های وجودی هر ایرانی توصیف می کند.
داستان کتاب، زندگی مردی پنجاهو نه ساله را که به تنهایی زندگی میکند، روایت می کند. او همسرش را مدتی است از دست داده و این موضوع، او را تا حدی می آزرد که او را به فردی عبوس و بداخلاق و بدخو تبدیل می کند. بین او و همسرش چنان رابطه بی بدیل و عاشقانه ای برقرار بوده که در قسمتی از کتاب اشاره شده است که او بیان می کند قبل از آشنایی او با همسرش، اصلا زندگی نمی کرده است و بعد از مرگ او نیز دیگر زندگی نمی کند.

 


تاثیر منفی از دست دادن همسر اوه، آنقدر برایش عمیق است که او بارها تصمیم به خودکشی می گیرد ولی این پندار او سرانجامی ندارد و به عمل نمی انجامد؛ چرا که هر بار شخصی یا ماجرایی، ناخواسته از انجام آن جلوگیری می کند. اما با این حال زندگی را برای خودش پایان یافته می داند و همواره به فکر آنست که زودتر به نزد همسرش رود.
در این بین پروانه که فردی ایرانیست در همسایگی او سکونت می گزیند و سعی در برقراری ارتباط با اوه را دارد...
کتاب مردی به نام اوه، در ابتدا خواننده ای صبور می طلبد به طوری که سه فصل ابتدایی، برای کتاب خوان هایی که از کتاب ها، انتظار شروع طوفانی دارند، ممکن است کسالت آور باشد؛ ولی سپس با محتوای خوب خود، مزد این شکیبایی را می دهد.
داستان کتاب ۳۵۰ صفحه دارد که با متنی ساده و روان با وجود هر دو ترجمه بی نظیر آن به راحتی پیش می رود.
کتاب «مردی به‌نام اوه» را که در سال ۲۰۱۲ نوشته شده است در آن سال رکورد فروش سال را در سوئد شکست و سپس بعد از ترجمه به انگلیسی، رتبه اول پرفروش‌های سوئد و نیویورک تایمز را از آن خود کرد.
این کتاب مورد توجه سینما نیز قرار گرفته است و از آن فیلمی به کارگردانی و نویسندگی هانس هولمو ساخته شده که رولف لاسگارد در نقش اوه، به خوبی توانسته شخصیت او را به نمایش بگذارد و در این فیلم که با همین نام کتاب، نامگذاری می شود، سعی شده قدم به قدم و هم پای کتاب پیش روند.
اکنون بریده ای از کتاب را می خوانیم:
دوست داشتن یه نفر مثه این می مونه که آدم به یه خونه اسباب کشی کنه. اولش آدم عاشق همه چیزهای جدید میشه، هر روز صبح از چیزهای جدیدی شگفت زده میشه که یکهو مال خودش شده اند و مدام میترسه یکی بیاد توی خونه و بهش بگه که یه اشتباه بزرگ کرده و اصلا نمیتونسته پیش بینی کنه که یه روز خونه به این قشنگی داشته باشه، ولی بعد از چند سال نمای خونه خراب میشه، چوب هاش در هر گوشه و کناری ترک میخورن و آدم کم کم عاشق خرابی های خونه میشه. آدم از همه سوراخ سنبه ها و چم و خم هایش خبر داره. آدم میدونه وقتی هوا سرد میشه، باید چیکار کنه که کلید توی قفل گیر نکنه، کدوم قطعه های کف پوش تاب میخوره وقتی آدم پا رویشان میگذاره و چه جوری باید در کمدهای لباس را باز کنه که صدا نده و همه اینا رازهای کوچکی هستن که دقیقا باعث میشن حس کنی توی خونه خودت هستی.