همان گونه كه اصطلاح «شرقشناسي» واسه یغربيان بر پایه و اساس جغرافيا معنا مييابد و غربيان معناي خاصي را از آن ميفهمند، هم چنين شرقيان هم امروزه لفظ غربشناسي را به كار ميبرند اما در كاربرد و استعمال لفظ، علاوه بر جنبه جغرافيايي، به جنبههاي فرهنگي هم توجه دارند. در واقع پس از رنسانس، كليه كشورهاي غربي با آنكه از انديشهها و مذاهب متنوعي برخوردار بودهاند، اما با عنوان غرب از آنان ياد شده است و به جهت اشتراك در عناصري چون رشد و توسعه علمي، تكنولوژي، صنعت، فلسفه و ديگر عرصههاي علمي و معرفتي، از ساختار و هويت مشتركي برخوردار گرديدهاند كه گاه از آن به فرهنگ و ادبيات مدرنيته ياد ميشود و با اين ويژگي از كشورهاي شرقي متمايز ميگردند. امروزه اصطلاح غربشناسي براي شرقيان، به معناي شناخت كليه كشورهايي است كه فراتر از دين مشترکشان يعني مسيحيت، به جهت تاثيرات و آثار رنسانس از جمله تكنولوژي، رشد و توسعه، علوم تجربي، صنعت و مدرنيسم، از هويت مشخص و يكساني برخوردار هستند. از اين رو در اين اصطلاح، فراتر از مسيحيت به ديگر وجوه مشترك فكري، فرهنگي و سياسي آن كشورها توجه ميگردد و اين كلمه هم بر كشورهاي اروپايي اطلاق ميشود و هم كشورهاي امريكايي و اقيانوسيه را در بر ميگيرد. در واقع پس از رنسانس، عالم مسيحيت به مفهوم غرب، تبديل شد و دين به عنوان عامل وحدتبخش جاي خود را به مفهومي داد که از آن به تمدن غرب تعبير ميشود و کلمه غرب از کاربردش در يک مفهوم جغرافيايي، تبديل به يک مفهوم فرهنگي گرديد که عناصر خاصي را دارا است.