کتاب ببخشید هواپيیاهای ما شهر شما را ویران کردند اثر هیوا مسیح
در سالها قبل خواب غریبه اي را ديدم كه به من مي گفت: كودكان بسیار زيادي را ديدم كه در بلنداي تپه اي زيبا گرد آمده بودند و در دست هر يك ، مداد كوچكي بود، آنها روي آسمان آبي چيزهاي ساده اي مي نوشتند و باد، هر بار نوشته اي را به سويي از جهان مي برد. من مداد كوچكي را آنجا ديدم كه از آن كودكي تو بود و آنجا كنار علفها و يك سيب سرخ كوچك افتاده بود. كودكان از من خواستند كه اين مداد را به تو برسانم، حالا آن مداد را آورده ام. كودكان تپه دور ، برايت صلح و آزادي فرستاده اند. قرن ها پيش ، روزهايي بود كه درختان ، ريشه در آسمان داشتند . شب هايي بود كه ماه ، تلخ بود . ديگر كسي او را زيبا نمي ديد . ماه زيبا نبود . ستاره ها هراسناك بودند ، چون در همه جا جنگ بود . اما حالا ، يعني درست همين امروز ، يا همين امشب ، درست در همين لحظه كه يكي از شب هاي دنياست ، يا يكي از روزهاي دنياست ، پايان آخرين روزجنگ است و دنيا انگار ساكت شده ، آسمان انگار سكوت كرده و زمين انگار به خواب رفته است يا در گوشه اي دراز كشيده تا زخم هايش را مداوا كند .