کتاب ورقه و گل شاه به نثر روان فارسی اثر صلاح الدین عیوقی ترجمه آناهیتا حسین زاده
در این کتاب بسیار جذاب امده است که گلشاهِ ماهروی خداپرست میخواست یقین حاصل کند که آن جوان ورقه است و در نظرش جز او کس دیگری نمیتوانست باشد. کنیزک پیغام خاتونش را به او رساند و چون ورقه به در قصر رفت ، گلشاه نیز به دیدنش بر بام شد. پنهان بر او نظر کرد و چون دیدگانش بر حضور ورقه روشن شد و همچنین دید که ورقه از دوری او تنش آن گونه چون نی باریک و لرزان گشته ، آهی سد از نهاد برکشید و از غصه بر زمین افتاد و از بالای بام به پایین سرنگون شد. ورقه نیز چون روی دلآرای و قامت دلجوی گلشاه را دید نالهای جانکاه سرداد و بیهوش شد. دل هر دو با دیدن یکدیگر به حال هم سوخت و از هر دو خروش و فغان برآمد و به یکباره هوش از آنان رفت. چون اندکی گذشت هر دو به هوش آمدند. کنیزک بر بالای بام و ورقه در زیر به همدیگر خیره ماندند. گلشاه از بام به زیر آمد و گفت ای پسر عم من دلم از غم دوریات پر از خون گشت. کنون دیدگانم به روی تو ای یار مهرآزمای من منور و روشن شده است و سر به سجده نهاد. بار دیگر در این حال فریادی برآورد و بیهوش افتاد.