معرفی کتاب کلود ولگرد اثر ویکتور هوگو ترجمه محمد قاضی
کلود ولگرد
تاریخ نشر ۱۸۳۴، فرانسه
ویکتور هوگو
این کتاب بعدها مقدمه ای شد برای نوشتن بینوایان
کلود مرد جوانی بی سواد اما فهمیده ای بود ، او بسیار فقیر، در پاریس به همراه همسر و فرزندش زندگی میکرد در یک زمستان بسیار سخت مجبور میشود آذوقه سه روزه برای خانواده اش دزدی کند که این دزدی برایش پنج سال زندان را به بار میاورد.
قانون او را به زندان مرکزی کلروود میفرستد این زندان قبلا عبادتگاه بوده، اما بعدها به زندان تبدیل میشود، کلود در کارگاه زندان مجبور به کار است، او ۳۶ سال بیشتر ندارد اما سختی های زندگی او را مانند مردی ۵۶ ساله نشان میداد، او همیشه یک کارگر بود، اما فقر از او کلود ولگرد ساخت.
کارگاه زندان یک ریس داشت ریسی چاق و قد کوتاه، مردی که با پنبه سر می برید، زندانیان را مجبور میکرد با قل و زنجیر چکش بکوبند بیشتر اوقات سخت گیر بود و گاهی آرام، گاهی مانند یک تکه چوب ،گاهی نه خوشحال بود نه ناراحت ، اما زود عصبانی میشد، کینه ای هم بود، بیشتر اوقات تصمیمات توو خالیش دامن زندانیان را می گرفت.
اما به کلود احتیاج داشت ، کلود تنها به زن و فرزندش فکر میکرد طوری که دچار افسردگی میشد در این بین ریس احمق گاهی برای خنده به او خبرهای احمقانه میاورد مثلا زنت از مسیر عفت خارج شده، کلود توجه نمی کرد و احوال دخترش را می پرسید شاید ریس زندان به دلیل نفوذ کلود بر زندانیان به او توجه داشت.
تمام زندانی ها به کلود مانند یک مرشد نگاه میکردند زیرا کلود در زندان باهوش و با فکر شده بود ولی زندان بان ها از این موضوع خشنود نبودند و به او حسادت میکردند، کلود مانند تمام انسان ها یک نقص داشت و آن اشتهای زیادش به غذا خوردن بود که چنین چیزی در زندان هرگز میسر نبود و او هر شب گرسنه میخوابید.
یک روز زندانی به نام آلبن که جرم او هم دزدی بود به موضوع گرسنگی کلود پی می میبرد و هر روز نصف غذایش را به کلود میدهد از آن روز این دو نفر با هم دوست میشوند ،آلبن ۲۰ ساله و به حمایت کلود مانند پدری احتیاج داشت با هم کار میکردند، راه میرفتند ، غذا تقسیم می کردند.
آقای دال ریس زندان کم کم از کلود متنفر شد اما به رو نمی آورد زیرا زندانیان تنها فرمانبردار کلود بودند، با نزدیکی کلود و آلبن تمام توجه کلود به سمت آلبن رفت، بنابراین حس حسادت دال به آلبن بسیار شد یک روز دال، آلبن را به نزد خود خواست اما آلبن دیگر از نزد او بر نگشت، کلود با خبر میشود که آلبن به بند دیگری منتقل شده.
کلود از دال میخواهد که آلبن را به نزد او برگرداند زیرا او به غذای آلبن احتیاج دارد اما ریس زندان قبول نمی کند، حالا کلود هم تنها بود و هم گرسنه، زندانی ها هر روز به نزد کلود میامند و میخواستند که غذایشان را با کلود تقسیم کنند اما او قبول نمی کرد دال هم خبر نداشت که چه خشمی در دل کلود نسبت به او جای گرفته.
روزی کلود به زندانبان گفت :به شما ۹ روز وقت میدهم تا آلبن را برگردانید، از آن روز هر روز تهدیدهای کلود بیشتر میشد تا جایی که او را ۲۴ ساعت به انفرادی انداختند در روز ۹ کلود خندان بیدار شد این اولین باری بود که زندانیان کلود را خندان میدیدند کلود قیچی و کتابش را برداشت تنها دارایی هایش قیچی متعلق به زنش بود و کتاب به درد با سوادها میخورد.
برای خرید کتاب کلود ولگرد اثر ویکتور هوگو نسخه چاپی اینجا کلیک نمایید.
او به کارگاه خودش میرود اما خارج شده وسریع به کارگاه نجاری رفت زندانبان در کارگاه نبود کلود بعد از خوش وبش با زندانیان گفت :چکش تیزی میخواهم ، برای کشتن دال ، کارگرها چکش های مختلفی را جلوی کلود گذاشتن کلود چکش کوچکی که بسبار تیز بود را انتخاب کرد از هیچ کس هم نخواست که رازش را فاش نکنند اما آنها رازش را فاش نکردند.
کلود یک شب برای تمام زندانی ها صحبت میکند از اینکه چه احساس برادرانه ای نسبت به آلبن داشته و دال بدون هیچ دلیلی آنها را بدون این که ضررشان به کسی برسد از هم جدا کرده و او قصد دارد دال را بکشد آیا کسی اعتراض داره؟ ، ۸۱ دزد هیچ نگفتند، انگار همه راضی بودند کلود ادامه داد، عذاب وجدان قتل را نمی تواند تحمل کند پس خودش را نیز خواهد کشت اما زندانیان به این تصمیم راضی نبودند.
یکی از زندانی خواست که برای آخرین بار از دال بخواهد که آلبن را برگرداند کلود بار دیگر در هنگام ورود دال التماسانه از دال میخواهد که آلبن را برگرداند زیرا او نمی تواند تنهایی یک زندانی را درک کند اما آقای دال با سنگ دلی گفت :اگر یک بار دیگر این تقاضا را داشته باشی بیچاره ات میکنم.
زمانی که دال میخواست از کارگاه خارج شود کلود به لباس او چنگ انداخت و سه ضربه چکش نثارش کرد و دو ضربه هم برای اطمینان، کلود فریاد زد: حالا نوبت من است بعد با قیچی همسرش بارها به سینه اش ضربه زد طوری که بر زمین افتاد.
اما کلود به دلیل کُند بودن قیچی همسرش بر روی تخت بیمارستان زنده به هوش آمد، کلود بعد از ۴ ماه بهبود یافت و به قتل اعتراف کرد در دادگاه زندانی ها تنها به خواسته خود کلود بر علیه او اعتراف کردن ، در روز دادگاه نیز آلبن حاضر شد طوری کلود را در آغوش گرفته بود و گریه می کرد که نگهبانان نمی توانستند او را از کلود دور کنند .
دادستان اعتقاد داشت وجود افرادی مانند کلود در جامعه مانند سمی کشنده است جر وبحث شدیدی میان وکیل کلود و دادستان در گرفت اما کلود همه چیز را مو به مو اعتراف کرد هوش کلود و احساس پاکش بر همه نمایان شد دادستان اعتقاد داشت کلود بی دلیل ریس را کشته ، اما کلود گفت: او مدام مرا روح مرا جریحه دار میکرد از همسرم خبرهای شرم آور میاورد و بهترین دوستم را از من جدا کرد او روح مرا نابود کرد ، آیا باید جسمم را نابود میکرد تا به چشم شما می آمد؟!
دادستان وی را ولگرد و گذشته اش را شرم آور میدانست،غازی در آخر از کلود پرسید آیا حرفی برای گفتن دارد؟، کلود گفت: از خود بپرسید من چرا ولگرد و چرا قاتل شدم؟ ، کسی جوابش را نداد و محکوم به اعدام شد در روز اعدام کلود خوشحال بود و غذایش را کامل خورد ، همه جا را وبا گرفته بود، او با لبخند میگوید :
خدا رو شکر که وبا نمی گیرم و او با گیوتین اعدام میشود