معرفی کتاب شبح اپرا اثر گاستون لورو

شبح اپرا
داستان گوتیک
نوشته گاستوون لورو۱۹۰۷
ابتدا این کتاب به شکل سریالی و کوتاه در روزنامه نشر میشده و بعد به شکل کتاب انتشار یافته در سال ۱۹۱۱، همچنین چندین نمایش و فیلم از روی آن ساخته شده، این رمان تا کنون به چندین زبان ترجمه شده و یکی از مشهور ترین رمان های جهان است.
غروب یکی از روزهای تابستان دختر کوچکی در حال آواز خواندن و پدر پیرش ویولن مینواخت آنها در همه جای اروپا در هتل ها و رستوران ها و خیابان ها به اجرا میپرداختند، صدای کریستیانا بسیار زیبا بود و همه لذت میبردند.
اجرای آن روز کریستیانا بسیار غمگین و دلنشین بود و دو برادر راهول ۱۱ ساله و فلیپ۳۱ ساله نیز در حال گوش دادن بودند، کریستینا شال آبیش را باد به دریا انداخت راهول شال را آورد، کریستیای کوچک از راهول تشکری کرد و گفت لطفش را فراموش نمی کند.
راهول از کریستیانا خواست برای او آواز بخواند و زبان به تمجید کریستیانا باز کرد، کریستینا پدر را معلم خود میدانست ، پدر گفت :به زودی من که مردم یک معلم عالی به کریستیانا آموزش میدهد.
خانه اپرای پاریس بسیار بزرگ بود در آنجا چندین راهرو و زیر زمینی عمیق و صدها اتاق داشت ، در غروب یکی از روزها مدیر خانه اپرا مهمانی در آنجا برپا کرد محل مهمانی اتاق بسیار بزرگی پشت صحنه اصلی خانه اپرا بود صدها نفر در آنجا کار میکردند خوانندهها ، مسئولین لباسها ، خدمتکارها مسئولین صحنه ، بلیت فروش ها ، همه به مهمانی رفته بودند.
رقصنده ها و خوانند ه ها در گوشه ای در مورد شبح اپرا صحبت میکردند برخی از آنها از مردی عجیب با نقاب سفید و ردای مشکی سخن میگفتن که هیچ گاه با کسی صحبت نمی کرد آنها او را شبح اپرا مینامیدند یکی از خواننده های زیبا گفت: من خودم هفته پیش او را دیدم او لاغر و بلند و نقاب سفیدی داشت او دادمه داد: مادام ریچارد گفته او ۲۰ فرانک میگیرد و در لوژ شماره ۵میشیند.
مادام ریچارد مسئول بلیت فروشی گفت : باز هم از شبح اپرا حرف میزنید؟ ، من هرگز بلیت لوژشماره ۵ را نفروختم ولی هر روز میبینم که کسی آنجا نشسته من حتی باز شدن در روهم نمی بینم حتی برنانه اپرا را در آن اتاق میگذارم بعد میبینم برنامه ناپدید شده و به جایش ۲۰ فرانک روی صندلی هست همه می گویند شبح اپرا مردی محترم و پولداریست.

 


در این هنگام مردی قد بلند با لباس مشکی و زیبا ظاهر شد یک رقصنده جیغ کشید همه گفتن او پرشین است و خندیدند ،مرد قد بلند با صدای آهسته پرسید: کارلوتا کجاست؟
آنها گفتن کارلوتا خسته است و احتمالا به مهمانی نمی آید پرشین تشکر کرد و رفت.
راهول بزرگ شده و به مردی جذاب و باهوش ۲۱ ساله ای تبدیل شده او به پاریس رفت و در این زمان فلیپ ۴۱ ساله ،ثروتمند و از دوستان مدیر خانه اپرا بود و خواننده های مشهور را میشناخت فلیپ به راهول پیشنهاد کرد که برای دیدن خواننده محبوبش کارلوتا به خانه اپرا برود راهول استقبال کرد زیرا کارلوتا بسیار مشهور بود. اما آنها کارلوتا را ندیدند و به جای او زنی جوان با موهای مشکی و چشمان آبی میخواند مردم بسیار پسندیدند فلیپ علاقه مند بود زن جوان را بشناسد راهول فریاد میزند او کریستینای کوچک است.
راهول و فلیپ از مدیرخانه اپرا درباره کریستینا سوالاتی کردند و مدیر جواب داد که کریستیانا را درخیابان دیده و او را به اپرا آورده ، افراد زیادی میخواستند کریستیانا را ببیند راهول نیز در بین آنها بود ،کریستیانا راهول را شناخت و راهول با او ، از او و گذشته سخن گفت.
راهول گفت روز بعد برای دیدن او برمی گردند فلیپ از مدیر درباره کارلوتا پرسید و مدیر گفت : کارلوتا از شبح اپرا ترسیده و دیگر اجرا نخواهد کرد ، راهول در مورد شبحه امرا پرسید و فلیپ آن را داستان احمقانه
خواند.
راهول روز بعد پشت در رختکن کریستیانا رفت که ناگهان صحبت هایی با این مضمون شنید :تو باید همیشه عاشق من بمونی و فقط برای من بخونی و در جواب :من فقط برای تو میخونم ، کریستینا بیرون آمد و راهول را ندید، راهول کنجکاو بود بداند کریستینا با چه کسی صحبت میکرد.
در غروب همان روز مهمانی در رستوران خانه اپرا بر پا بود که فلیپ و راهول نیز دعوت بودند قراربراین بود که بعد از مهمانی مهمان ها به سالن اصلی برای دیدن اجرایی بروند، راهول متوجه مرد قد بلند و لاغر شد او با کسی صحبت نمی کرد و به راهول نگاه میکرد، راهول از فلیپ پرسید: آن مرد لاغر و قد بلند کیست؟ فلیپ گفت: او پرشین است مرد عجیب خیلی باهوشه و به معماری خانه اپرا کمک کرده و غروب ها در همین جا وقت می گذراند .
مدیر اپرا باز هم از شبح اپرا سخن می گوید و اینکه هر گز کسی لوژ شماره ۵ را نمی گیرد و از کارلوتا و شبحی را که دیده سخن میگوید و میگوید لوژ شماره ۵ امشب خالی نمی ماند زیرا مدیران در آن نشسته بودند. آنها شبح اپرا مسخره میکردند.
کارلوتا برای اجرا به صحنه آمد اما در هنکام آواز صداهای عجیبی از دهن کارلوتا خارج میشد و باعث شد مردم بترسند مدیران حس میکردند کسی وارد لوژ شده و میگوید که قرار نبود کارلوتا بخواند ولی امشب آتقدر میخواند که لوستر خانه اپرا از سقف جدا می شود ، لوستر بزرگ جدا شد و به سمت لوژ شماره ۵ رفت.
یک هفته از اتفاق لوژ شماره ۵ گذشت و راهول نتوانست کریستیانا را ملاقات کند او عاشق کریستینا بود و باز هم برای دیدن او به رختکن کریستیانا رفت و کریستیانا وارد اتاق شد و باز راهول را ندید کریستیانا مقابل آینه رفت راهول میخواست صحبت کند که صدای مرد دیگری را شنید: کریستینا برای من بخون، صدا از آینه میامد و برای راهول آشنا بود.
کریستینا شروع به خواندن کرد و به سمت آینه رفت و ناگهان در اتاق به صدا در آمد راهول متوجه در شد و در یک لحظه کریستینا ناپدید شد راهول به سرعت به سمت آینه رفت ولی آینه به دیوار نصب بود پس برای کریستینا نامه ای نوشت و به خانه برادرش باز گشت، کریستیانا در جواب نامه گفت فردا شب یک نقاب سفید بزن و ردای مشکی بپوش و با کسی سخن نگو.
راهول همین کار را کرد و زنی بازوی او را گرفت واورا به پشت صحنه برد و به سقف اپرا رفت و کریستینا نقابش را برداشت و راهول به او از عشقش گفت، کریستیانا از مردی میگوید به نام اریک که موسیقیدان و معمار و معلم اوست و زیر خانه اپرا زندگی میکند و به او اجازه ازدواج نمی دهد.
مرد قد بلندی با ردای مشکی و نقاب سفید آنها را تعقیب کرده بود کریستیانا و مرد ناپدید شدن راهول حدس میزد آن همان اریک است.
در ادمه با پرشین آشنا میشویم پرشین راهول و کریستیانا و مرد عجیب را میشناسد شب بالماسکه راهول و کریستیانا را دیده که روی سقف رفتندو...او میگوید که با راهول صحبت کرده ، راهول او را شناخته و گفته اریک و کریستیانا رازی دارند، راز اریک صورتش و راز کریستینا آوازش و جان کریستینا در خطر است و باید دختر را از پاریس خارج کنند او در تهران ایران به دنیا آمده و به دنبال مرد عجیبی است حتی او گذشته کودکی ملاقات کریستینا و راهول را به یاد دارد و، از داستان شب اجرای کریستینا به جای کارلوتا و جذب شدن راهول به او میگوید و همچنین ناپدید شدن کریستینا بر روی صحنه...
پرشین از همه خانه اپرا و دخمه هایش و از دریچه و راهروهای مخفی آگاه است،در آخر پرشین قصد کمک به راهول و نجات کریستیانا دارد ، او میگوید شاه ایران پرشین را برای کشتن اریک فرستاده چون اریک در زمانی که قصر های شاه ایران را معماری میکرده از همه رازها آگاه شده ، اما پرشین نتوانسته اریک را بکشد و اریک تنها میخواسته کریستیانا عاشق او باشه و برای او بخواند.
در آخر راهول و پرشین در اتاق آینه ای که بسیار داغ است گیر میوفتند و بعد در اتاق آب گیر افتاده اند کریستینا نقاب از چهره اریک بر میدارد و چهره وحشتناک اریک را میبیند اما کریستینا میگوید که او را دوست دارد و عاشق راهول هم است راهول و کریستینا و پرشین فرار میکنند اما اریک در اتاق میماند و مینوازد تا جایی که در اتاق پر از آب غرق میشود.