من سالهاست که کار کتاب می کنم بیش از دو دهه که از سن نوجوانی وارد این کار شدم.کتابفروشی ابتدا برای من نه علاقه بود و نه رفع نیاز بلکه تو سن کم برای اینکه خانواده م اذیت میکردن تابستانها من میفرستن پیش عموم که یک کتابفروش بسیار قدیمی بود.اون موقعها نمی دونستم کتاب چیه و کتابخوانی چه جایگاهی داره.فقط این یادم که وارد یک مغازه قدیمی در یک پاساژ قدیمی مختص کتاب شدم که سه طبقه بود و عصرها شلوغ از علاقه مندان کتاب بود.بطوری که مغازه عمو من که طبقه دوم بود و ته راهرو عصرها پر میشد از ادم و سوال و جواب و البته پاتوغ یکسری ادم باسواد درست حسابی که حرفشون الان که یادم میاد باید روی طلا می نوشتم.اون موقعها من نوجوان با دیدن این همه علاقه مند و البته مشتری های پای ثابت عموم و گپی که زده میشد در این مغازه با اسامی چون صادق هدایت.جمالزاده .چوبک .کوندرا.کافکا آشنا شدم و چشم بهم زدن دیدم منم یه کتابخون حرفه ایم که روزی چند ساعت کتاب می خوندم.عموم بهم خوشنویسی یاد میداد. و هر بار راجع به یه موضوع ازش میپرسیدم جای جواب یک کتاب معرفی میکرد. رفته رفته من شدم یک کتابفروش حرفه ای و یک کتابخوان تعصبی اما دوست و آشناهام میدیم که وارد اصناف دیگه شدن.یکی بوتیک زد.یکی رفت شرکت دایش کار سرامیک.یکی رفت خارج و رستوران زد.یکی قصاب شد مثل پدرش گوشت تکه تکه میکرد.و من همچنان تو دنیای کتاب.و از این دنیا راضی بودم اما کم کم با بزرگ شدنم مشگلات زندگیمم بزرگ شد.مثل شهریه دانشگاه مثل داشتن یک کامپیوتر و یک موبایل.و بازار کتاب دست پا شکسته با اینکه کم جون شده بود باز من تا یک دهه رسوند. اما رفته رفته بازار کتاب نابود شد و از اون بازار پر رونق دیگه چیزی نمونده بود.اون زمان یادمه کتابفروشهای تو پاساژ همه کتابخون بودن و با سواد. اگه ازشون یه سوال می پرسیدی یکساعت جواب داشتن.یکی معلم باز نشسته. یکی نقاش. یکی تورلیدر.اما رفته رفته دیدم یکسری جوون اومدن که دلالن فقط و کارشون این بود صبح تا شب کتاب ممنوعه کپی و بفروشن.اگرم هر بار ازشون می پرسیدم که چرا حق ناشر و مولف از بین میبری میگفتن سر برج تو اجاره مغازه رو میدی. طرف حتی نمی تونست اسم نویسنده یا حتی خود کتاب درست تلفظ کنه.پاساژ سوت کور. اجاره ها چند برابر. و اون دسته که کتاب ممنوعه کار میکردن باقی موندن مابقی جمع شدن و مغازه شون به دفتر بیمه.لوازم تحریر. خدمات چاپ.پایان نامه تبدیل شد.منم که دیگه غم نانم شروع شده بود و واقعا نه دلم میومد کتاب کپی کار کنم نه دلم میومد اینکار عوض کنم .مثل خیلی از همکارام که راننده تاکسی شدن یا نگهبان ساختمون یا کارگر یه فروشگاه اونم با مدرکهای بالای تحصیلی. و دوستاهای قدیمم که همه به شرایط ایده الشون تقریبا رسیده بودن.اون روز فهمیدم که دیگه فاتحه کتاب خونده است. وقتی بازر کتاب افتاد دست یکسری دلال. وقتی حق ناشر و مولف رعایت نشه.وقتی انقدر کتاب گرون شه که نشه خریدش. وقتی اجاره مغازه انقدر رفت بالا که مالک ترجیح میده به فلافل فروشی اجاره بده اما به کتابفروشی نه.وقتی مالیات واسه کتابفروشا رو برنداشتن که بیشترم کردن.وقتی هزارتا سایت فروش کتاب الکترونیک کمر کتابفروشها را خم کردن.وقتی غولهای اینترنتی مثل دیجی کالا فروش کتاب الکترونیک و فروش کتاب در دست گرفتن.دیگه مرگ کتابفروش نزدیک....
فکر می کنید چند کتابفروشی توهمین تهرون هست؟چندتا کتابفروشی که کتاب قدیمی کار می کنه؟بازار افتاد دست یکسری سمسار که فقط واسشون پول مهمه....و تراژدی کتاب همینجا اتفاق می افته
خدا به بچه هامون رحم کنه که تو سن ده سالگی صبح تا شب تو اینستا و تیک تاک و یوتیوبن.جای حفظ کردن اشعار حافظ .سعدی .مولانا.چرندیات ساسی مانکن گوش میکنن....اره یک شات بزن بعد بخواب.....
بهتر لال شم و حرفهام تو دلم نگه دارم که اگه از شرایط مسموم کتابخوانی براتون بگم هزار صفحه باز کمه.اره دارم وارد دهه سوم میشم و اخرین ضربان قلب کتابفروشها را میشنوم.اینکه دیگه کسی کتاب نمیخونه.صبح تا شب تو شبکه های مجازی واسه فضولی از کار همدیگه یا چشک در اوردن دوست دشمن نشانمون.عجب اشفته بازاری است و افسوس و صد افسوس که یک پیج 200 هزار فالوری کتاب نداریم تو همین اینستا اما صدها پیج میلیونی ترکیبی.داف.پلنگ.خز و تیمارستان داریم